از همه شون دلگیر بودم که در مورد بعضی چیزها واقعا بی خیال بودن و خیلی کارهارو نکردن... ناخودآگاه این فکر باعث میشد سرد بشم و دور باشم ازشون... اما میدونستم این درست نیست که خودم بکشم کنار بدبین باشم و همش به کارهایی که باید میکردن و نکردن فکر کنم... من هیچ احتیاجی بهشون نداشتم... اما انگار حوصله و انرژی درست فکر کردن نداشتن...آخر شب خسته و بی حوصله بودم همسری برای چندمین بار حرصم در آورد منم خوب جواب ندادم بهش... شب موقع خواب بهش گفتم ببخشید حوصله نداشتم و خسته بودم نمیخواستم ناراحت بشی گفت اشکال نداره اما سرد بود... بهش گفتم دور شدیم از هم گفت نه من مثل همیشه ام... شاید بیشتر از یه ساعت دلخوری هامون از همدیگه و خانواده هامون گفتیم اینجور حرف زدن هامون خیلی اروم و محترمانه اس... کنارش دراز کشیده بودم و گه گاهی سرشونه اشو می بوسیدم...این صحبت ها چشم منو باز کرد که تصمیم بگیرم اصلا از کسی هیچ انتظاری نداشته باشم و وقتی چیزی ناراحتم میکنه هیچ تو ذهنم تکرارش نکنم و در موردش حرف نزنم که حالم بدتر کنه...تصمیم گرفتم به خاطر همسری هم که شده و مهمتر به خاطر خودم که انرژی منفی نگیرم از این دلنوشته های لیدی رها...
ادامه مطلبما را در سایت دلنوشته های لیدی رها دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 5ladyrahaf بازدید : 28 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 20:45