40

ساخت وبلاگ

تو چند تا پست قبل گفتم که از بدبین بودن خسته شده بودم و میخواستم تو رابطه ام با خانواده همسر تغییر ایجاد کنم، به طور معجزه واری از همون موقع ها خواهرشوهر وسطی هم مهربون شد مثل روزهای اول... منم وقتی با اونهاییم سعی می کنم از جمعمون لذت ببرم و بگم بخندم... از مهمونی ها لذت میبرم و حوصله ام سر نمیره... البته دیگه مثل اون موقع ها زیاد در مورد مسائلمون باهاشون صحبت نمیکنم هرچند از اول هم به خاطر محافظه کار بودنم زیاد حرف نمیزدم... اکثرا در مورد چیزهای کلی صحبت میکنم... 

همسری دوشنبه کلا خونه بود و چون نمیخواستیم مهمونی بریم وقتمون انگار چند برابر شده بود... با آرامش روزمون گذروندیم... عصر رفتیم بیرون ... 

گل پسر این روزها میخنده و دل می بره... اون روز صبح سرش چسبوند به سینه ام و خوابید خدا می دونه چقدر کیف کردم... هوا گرم شده و لباس کمتری میپوشه، دلم از دیدن دست و پای لخت کوچولوش غنچ می ره... فندقم تو خانواده ما اولین نوه است و خیلی خیلی برا مامان بابا و داداشم عزیز... 

شادی زندگیمون... 

مرداد ماه آخرین ماهی که تو این خونه ایم ان شالله... از اولش باید شروع کنیم به بسته بندی... این خونه رو دوست نداشتم و این یک سال به امید اینکه بگذره گذروندم... خدا کنه به خونه خوب و خوشگل اینبار پیدا کنیم...

تصمیم گرفتم از تک تک روزهای مادر بودنم لذت ببرم... روزهای اول که فندق به دنیا اومده بود فرصت نمیشد زیاد به خودم برسم یکمی هم خودم بیخیال شده بودم الان سعی می کنم تند تند لباس عوض کنم دوش بگیرم و آرایش کنم و مامان مرتبی باشم...

دلنوشته های لیدی رها...
ما را در سایت دلنوشته های لیدی رها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ladyrahaf بازدید : 25 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 20:45