41

ساخت وبلاگ

بعد به دنیا اومدن فندق پیاده‌رویم در حد صفر بود چون همش میترسیدم وسط راه گریه کنه و نتونم آرومش کنم... دلم لک زده بود برا قدم زدن و لذت بردن از آب و هوای خوب...بعد دیدم خیلی ها که بچه شون از جوجه ما کوچیک تر میرن بازار و این ور اون ور و از طرفی کاملا میتونم آروم نگهش دارم این روزها بهش شیر میدم پوشکش عوض میکنم و میریم پیاده‌روی با مامان و چقدر میچسبه... هرچند همش حواسم بهش هست که آفتاب اذیتش نکنه و تو بغلم خسته نشه و تو راه هیچ میبوسمش... 

اون روز به همسری میگفتم با اینکه خلا وجود یه بچه رو تو زندگیمون حس نمیکردیم چقدر خوب شد که بچه دار شدیم... یه امید تازه یه شادی محض تو زندگیمون... قبل بچه دار شدن به شدت معتقد بودیم که بچه مانع تفریح داشتن و همش میخواد آدم اسیر کنه اما حالا میبینیم که چقدر زندگیمون کامل شده و خدا میدونه چقدر عزیز برامون... 

گاهی مثل جوجه سرش می ذاره بین گردن و سینه من یا همسری انگار آرامش میگیره و غرق لذت میشیم...

من میگفتم چطور آدم میتونه خودش وقف بچه بکنه و انقدر فداکار باشه حالا دارم با تمام وجودم حس میکنم که خود به خود آدم دوست داره هرکاری از دستش برمیاد برا بچه اش انجام بده...

گه گاهی با همسری فندق میبریم حموم من می نشونمش تو بغلم و همسری آروم آروم شامپو یا آب میریزه روش با آرامش می شوریمش  و جیکشم در نمیاد... بعد من زود خودم میشورم و لباس های دلبرک میکنم تنش...

داریم  وسایل جمع میکنیم و از امروز شروع کردم و تا آخر ماه فقط فرصت داریم... باید به دقت بسته بندی کنیم که تو جابجایی چیزی نشکنه یا خراب نشه و امیدوارم اینبار جای قشنگی باشه که تا خونه خریدنمون توش راحت بشینیم... خونه قبلی خیلی خیلی دوست داشتم الان هم بهش فکر می کنم ناراحت میشم انگار به زور از چنگمون درآوردن!!!! یه حس مالکیت شدید و بیخودی نسبت بهش دارم انگار عشق از دست رفته امه!!!!

پنجشنبه جشن نامزدی دخترعموم بود کلی ذوق داشتم روز قبلش رفتیم خرید یه تونیک مجلسی سبزآبی گرفتیم که باهاش راحت بتونم شیر بدم دو سری لباس برا وروجک گرفتیم با یه دست لباس مهمونی... توصیه ام به بچه دارها این که تا حد توان برا بچه لباس خوب بخرین که کیفیت عالی داشته باشه چون زود زود شسته میشه و کیفیتش زود از دست میده و خب بچه پوست حساسی داره... برا شینیون از آرایشگاه برا خودم و مامان وقت گرفتم... روز جشن صبح زود دوش گرفتم فندق گذاشتم تو کریر تا بریم آرایشگاه... من فقط شنیون میخواستم اما مامان گفت آرایش هم بکنه و اونهمه تایم با بچه واقعا سختم بود و پشیمون شدم سر و صدا بود نمیتونست بخوابه و دلم براش میسوخت... موقع درست کردن موهام ساکت تو بغلم نشسته بود و خیالم راحت بود... از آرایش و موهام خیلی راضی بودم هرچند سخت گذشت و دلم لک زده بود برا رقصیدن... دلبرکم پسر خوبی شد و تو جشن اصلا اذیتم نکرد و کلی خوش گذشت ساکت تو کریرش بود و به کسایی که میرقصیدن نگاه میکرد... تو آرایشگاه و جشن همه میگفتن چه ناز و خوش خنده اس و کیف میکردم از داشتن همچین موجود نازنینی...

دلنوشته های لیدی رها...
ما را در سایت دلنوشته های لیدی رها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ladyrahaf بازدید : 21 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 20:45