43

ساخت وبلاگ

خیلیییی وقت ننوشتم و خب علت اصلیش این که اینارو مجبورم با گوشی بنویسم و خب سخت... 

تو پست آخر تا اونجایی نوشتم که قرار بود مامان اینا چند روز برن مسافرت و اون موقع دیدم که چقدر بهشون وابسته شدم  دو روز اول خیلی سخت گذشت اما دو روز آخر رفتم مهمونی و خونه نموندم زیاد با اینکه کار داشتم و خوب بود خونه جدید دوست دارم و کار کردن توش لذت‌بخش برام... تو خونه قبلی انگار هرچی مرتب میکردم نظم و ترتیب و سلیقه مشخص نمیشد و... 

چند وقت بود تو تلگرام با یه کانالی آشنا شده بودم که کلی ویدئو در مورد انرژی مثبت و...  داشت کلی ازش چیزهای جالب که هیچ جای دیگه ای نشنیده بودم یاد گرفتم و حس می کردم اتفاقی نیست که این کانال پیدا کردم یه دوره پولی هم داشت که اولش مردد بودم شرکت کنم اما بعدش از نود و نه هزار تومن تخفیف خورد شد هفتاد و هفت تومن و شرکت کردم و جواب خیلی از سوال هام پیدا کردم... 

فهمیدم وقتی اتفاق بد تکراری میفته برامون در درونمون چیزی هست که باید پاک بشه... هر روز به فایل های صوتی و تصویری گوش می کنم و انرژی میگیرم... شبها بعد خوابیدن پسرک و همسری تو سکوت و آرامش گاهی به این فایل ها گوش میکنم یا وبگردی میکنم و تنها تایمی که کاملا برا خودم هستم و برام دلچسب... 

خیلی وقت بود دلم مدیتیشن میخواست شب ها بعد شیر دادن به فندق شیرینم میسپارمش به همسری و بیست دقیقه مدیتیشن میکنم و شارژ میشم... یاد ده دقیقه آخر کلاس های یوگا میفتم و دلم تنگ میشه براش...

خیلی وقت موقع مرتب کردن لباس ها اونایی  که  دیگه نمی پوشمشون میدم به یه نیازمند و کاینات لباس نو بهم هدیه میده،  چند وقت پیش یه مقدار لباس و کیف و کفش در حد نو دادم و سبک شدم... بعد یه روز مامان میخواست بره خرید مانتو منم میخواستم برم اما میگفت با بچه سختی میشه گفتم نه رفتیم یه فروشگاه خیلی بزرگ مامان دو تا مانتو گرفت منم یکی رو پرو کردم که تو سادگیش متفاوت بود خسته شده بودم از رنگ مشکی و رنگ یاسیش رو برداشتم موقع حساب کردن مامان نذاشت پول مانتوی خودم بدم و خجالتم داد میگفت کلی حقوق دارم توام بچه منی و دوست دارم  برات  اینجور چیزها رو بخرم و...

یه روسری هم گرفتم و برگشتیم خونه... کادوم رو از کائنات گرفته بودم...

به دلبرکم یه مدت بود آب بادوم میدادم که بنیه اش قوی بشه و تازه گی ها فرنی میدم... ماشاءالله خیلی فرز و وقتی کنارش دراز می کشم فوری برمیگرده طرف من که شیر بخوره،  بلند بلند میخنده و غرق لذت میشیم، سعی می کنم از این لحظه ها که انقدر کوچولو و شیرین حسابی لذت ببرم، عاشقشم... چون مامان بابا و داداشم زیاد می بینه خیلی بهشون میخنده و خودش لوس میکنه عجیب براشون عزیز،  بابام با اینکه به ندرت کسی میبوسه جوجه رو هر روز بارها و بارها میبوسه با عشق...

موهام خیلی وقت بود کوتاه نکرده بودم از طرفی هم زیاد وقت رسیدگی بهش نداشتم رفتم آرایشگاه و حسابی کوتاهش کردم کلی سبک شدم الان بلندیش تا شونه هام... همسری هم خوشش اومد با این که موی بلندتر دوست داره... حموم کردن و شونه کردنشون آسون تر شده...

موقعی که پارسال فهمیدم باردارم اولین نفر تو تلگرام به دوستم گفتم همزمان ازدواج کردیم اون روز اونم اولین نفری که خبر داد باردارِ، من بودم خیلی خوشحال شدم چون ممکن بود به خاطر مشکلش بچه دار نشه و خیلی راحت حامله شده بود کلی ذوق کردم و یه عالمه توصیه کردم که چیزهای مفید بخوره و... 

دلنوشته های لیدی رها...
ما را در سایت دلنوشته های لیدی رها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ladyrahaf بازدید : 25 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 20:45