45 سفرنامه

ساخت وبلاگ

خیلی دلمون میخواست چند روز تعطیلی بریم سفر اما معلوم نبود بشه بریم یا نه... آخر سر من گفتم بریم آستارا سرعین کافی نمیخواد طولانی بشه... از طرفی همسری به زمینمون تو نور میخواست سر بزنه، قرار شد نریم سرعین و مستقیم بریم آستارا... وسایل جمع کردیم و راه افتادیم... نگران بودم کوچولومون اذیت بشه یا سرما بخور و خوش نگذره... یکم اولش نق زد و گریه کرد دیگه گفتم تو راه بیچاره مون میکنه اما خوشبختانه اینطور نشد بالش گذاشته بودم رو پاهام که راحت بخوابه... کلی تو راه حرف زدیم حس خیلی خوبی داشتیم جفتمون عاشق سفریم ... عصر رسیدیم آستارا بارونی و سرد بود عصرونه خوردیم و رفتیم بازارچه... وقتی میریم سفر همه چی انگار جا می مونه تو شهرمون حس سبکی بهمون دست میده من و همسری خیلی خیلی تو سفر تفاهم داریم و برا همین بهمون خوش میگذره همیشه در مورد جایی که میخواییم بریم غذا خوردن تفریح و ... با هم موافقیم و این کلی آرامش میده بهمون ... 

بعد بازارچه یکمی شهر رو گشتیم هله هوله گرفتیم و برگشتیم استراحت کنیم ... شیر کوچولو خسته بود و زود خوابید همسری هم کلی رانندگی کرده بود و خسته بود چرت زد و بعد اینکه از خواب بیدار شد کلی صحبت کردیم ...

صبح بیدار شدیم و تصمیم گرفتیم مستقیم بریم نور اول میخواستم نذارم سفر طولانی بشه ولی بعدش گفتم بهتر بیخودی مخلافت نکنم ... جاده سرسبز و عالی بود مسیرهای طولانی تو شمال آدم خسته نمیکنه هر چند من کلا جاده رو دوست دارم ... تو مسیر زیاد معطل نشدیم شهرهای مازندران خیلی دوست دارم اونجاها به خاطر تردد زیاد انگار زنده تر و باحال تر منم عاشق جاهای شلوغ و پر ترددم ... وقتی رسیدیم رامسر رفتیم لب دریا ... آخرین باری که اونجا رفته بودیم سه سال پیش بود و قبل ترش ماه عسل بود که دقیقا همونجا بساط کرده بودیم و ناهار خورده بودیم دست تو دست هم قدم زده بودیم سفر اون موقع ها مو به مو یادم می اومد و دلم تنگ میشد برا اون لحظه ها ... ساعت حدود هفت و نیم بود که رسیدیم نور ... زود ویلا گرفتیم که استراحت کنیم همسری میخواست بره شام بگیر من خیلی خسته بودم و نرفتم ... گوشیم هم مونده بود تو ماشین ... همسری تا شام انتخاب کنه سفارش بده و بیاد خیلی طول کشید و من برای اولین بار خیلی نگرانش شدم ... فکرهای بدی به سرم می اومد که اگه اتفاقی می افتاد تو شهر غریب با یه بچه میخواستم چیکار کنم و... دعا میخوندم و میگفتم بیا فقط بیا ... وقتی رسید انگار دنیا رو بهم دادن ...بوسیدمش و گفتم چقدر دلواپسش شدم ... شام خیلی خوشمزه ای خوردیم و دراز کشیدیم کنار هم ... ویلای خیلی نقلی و تر و تمیزی بود که از تمیزیش کیف کردیم ... همسری گفت صبح زود میره به زمین و بنگاه سر بزنه و بعدش برگردیم شهرمون ... گفتم باشه ...صبح که بیدار شدم همسری رفته بود دیدم این دو روز همش تو جاده گذشته و هیچ جایی رو درست حسابی نگشتیم گفتم همسری بیاد بهش میگم بیا یه روز دیگه هم بمونیم و خوش بگذرونیم ...

همسری زنگ زد که دوستم یه ویلای ساحلی میخواد برامون بگیر ، دوست داری یه شب دیگه هم بمونیم گفتم اتفاقا میخواستم بهت بگم بیا یه شب بیشتر بمونیم و بگردیم خندید و گفت باشه شارژ و پر انرژی بودم آرایش کردم وسایل جمع و جور کردم تا همسری بیاد ... دوستش یه ویلای بزرگ و خوب برامون گرفت وسایل اضافی گذاشتیم توش و رفتیم لب دریا بارون می بارید کوچولو رو خوب با لباس گرم و پتو پوشونده بودم چند تا عکس گرفتیم بارون شدیدتر شد و برگشتیم سمت ماشین که بریم زمینمون من ببینم ... راستش زمین نمیخواستم ببینم چون به نظرم دیدن یه زمین خالی جالب نبود اما دیدم اگه این بگم همسری ممکن ناراحت بشه گفتم بهتر بی تفاوت نباشم دو سال پیش با کلی زحمت این زمین خریدیم و در آینده سکوی پرتاب ما از نظر مالی خواهد بود بهتر بهش یه سر بزنیم بعد هرجا دلمون میخواد بریم ... هوا همچنان بارونی بود رسیدیم اونجا چند تا ویلا اونجاها ساخته شده بود ... کلی در موردش صحبت کردیم به همسری گفتم بهتر عجله نکنیم برا فروش و بعد چند سال به قیمت خیلی بهتری بفروشیم همسری هم موافق بود ...

رفتیم سمت جنگل با صفای اون نزدیکی ... همسری اول میگفت بارونی نریم منم گفتم فرصت ما همین امروز هوای بارونی هم قشنگی خودش داریم بعدا همسری میگفت چه خوب شد اومدیم ... جنگل انگار دور تا دور کوه بود و از یه جاده باریک میرفتیم بالا ... دیدن سرسبزی و گاها رنگ نارنجی و قرمز خوشگل درختها خیلی چسبید شیر کوچولو هم تو بغلم خوابیده بود ... بعد اینکه بیدار شد کلی عکس گرفتیم اونجا خلوت خلوت بود و راحت وسط جاده ایستاده بودیم برا عکس ... چند ساعت بعد برگشتیم سمت ویلا گشنه بودیم و ناگت مرغ گرفتیم از سیب زمینی های پخته به فندقم میدادم بخوره ... شب طوفانی و عجیبی بود همش به همسری میگفتم حس خیلی خاصی دارم کاش امشب تموم نشه صدای باد و بارون اونم تو نزدیکی دریا یه شب فراموش نشدنی و تکرار نشدنی بود ... شیر کوچولو عادت کرده بود به زود خوابیدن و اون شب هم زود خوابید ... من و همسری هم کلی عشقولانه شده بودیم آرامش خیلی دلچسبی بود ... دوست نداشتم سفرمون زود تموم شه ...

فرداش صبح رفتیم لب دریا قدم زدیم و عکس گرفتیم همسری موقع قدم زدن دستش انداخته بود دورم و حرفهای قشنگی میزد نفس های عمیقی میکشیدم و سعی میکردم اون لحظه هارو واقعا زندگی کنم ... تو راه برگشت تا سرسبزی بود از منظره ها لذت بردیم بعدشم سعی میکردم به جای سکوت بیشتر صحبت کنیم ... به همسری میگفتم خیلی خوب شد تا اونجاها رفتیم و از فرصتمون استفاده کردیم ...

شب ساعت یک بود که رسیدیم خونه و خوابیدیم ...

دلنوشته های لیدی رها...
ما را در سایت دلنوشته های لیدی رها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ladyrahaf بازدید : 17 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 20:45