38

ساخت وبلاگ

از همه شون دلگیر بودم که در مورد بعضی چیزها واقعا بی خیال بودن و خیلی کارهارو نکردن... ناخودآگاه این فکر باعث میشد سرد بشم و دور باشم ازشون... اما میدونستم این درست نیست که خودم بکشم کنار بدبین باشم و همش به کارهایی که باید میکردن و نکردن فکر کنم... من هیچ احتیاجی بهشون نداشتم... اما انگار حوصله و انرژی درست فکر کردن نداشتن...

آخر شب خسته و بی حوصله بودم همسری برای چندمین بار حرصم در آورد منم خوب جواب ندادم بهش... شب موقع خواب بهش گفتم ببخشید حوصله نداشتم و خسته بودم نمیخواستم ناراحت بشی گفت اشکال نداره اما سرد بود... بهش گفتم دور شدیم از هم گفت نه من مثل همیشه ام... شاید بیشتر از یه ساعت دلخوری هامون از همدیگه و خانواده هامون گفتیم اینجور حرف زدن هامون خیلی اروم و محترمانه اس... کنارش دراز کشیده بودم و گه گاهی سرشونه اشو می بوسیدم...این صحبت ها چشم منو باز کرد که تصمیم بگیرم اصلا از کسی هیچ انتظاری نداشته باشم و وقتی چیزی ناراحتم میکنه هیچ تو ذهنم تکرارش نکنم و در موردش حرف نزنم که حالم بدتر کنه...تصمیم گرفتم به خاطر همسری هم که شده و مهمتر به خاطر خودم که انرژی منفی نگیرم از این به بعد بدبین نباشم و بدی هارو بولد نکنم... بدبینی به خانواده همدیگه هر قدر هم کم باشه بازهم رو رابطه خودمون تاثیر زیادی میذاره و سردمون میکنه...

به همسری گفتم نمیخوام دلخوری هامون از هم رو هم تلنبار بشه و یکی دو سال بعد ببینیم هیچ عشقی علاقه ای بینمون نیست گفتم هر وقت دلگیر شدی بگیم و حلش کنیم... 

بهش گفتم تو مهربونی اما اونقدر که من دوست دارم بهم محبتت نشون نمیدی گفت مدل من این،  دوست داشتنم زیاد ابراز نمیکنم گفتم اگه تو به من محبت نکنی من نمیتونم از در و دیوار انتظار محبت داشته باشم که تو باید منو سیراب کنی و از فرداش همسری بیشتر عشقولانه شد...

فندقمون نسبت به روز های اول کلی بزرگ تر شده و رفته رفته هر روز دلبسته ترش میشیم... شبها میبینم انقدر تکون خورده اومده چسبیده به من هرچند با فاصله خیلی کمی از خودم میخوابونمش رو تخت خودمون... وقتی صورتش میچسبونه گردنم غرق لذت میشم از اینکه مامانشم و دوسم داره... موقع شیر خوردن دستهاشو غرق بوسه میکنم... دلبرکم این روزها میخنده و بال بال میزنه که بغلش کنیم... میخنده و کیف می کنم از دیدن خنده کوچولو بی دندونش... 

هر روز ظهر با اینکه خونمون نزدیک مامان ایناست بابا میاد دنبالمون میریم خونه شون و عصر همسری میاد دنبالمون... 

یه جایی خوندم نوشته بود شما همیشه میتونین خیلی از کارها رو انجام بدین اما فقط یه بار مادر بچه یه ساله میشین و بچگی فرزندتون تکرار نمیشه... همش یاد این جمله میفتم و سعی می کنم لذت ببرم از تن کوچولوش... همسری مدام قربون صدقه اش میره و باهاش حرف میزنه بغلش میکنه... بعضی وقتها باورم نمیشه مامان بابا شدیم و بچه داریم!!! 

تصمیم دارم با بزرگ شدن فندق کم کم کارهای هنری که تو خونه هم راحت میشه انجام داد و انجام بدم و راکد نمونم... 

بچه هدیه خیلی شیرینی که زندگی به آدم میده...

دلنوشته های لیدی رها...
ما را در سایت دلنوشته های لیدی رها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ladyrahaf بازدید : 25 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 20:45